امیر علی امیر علی ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
آیهآیه، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

امیرعلی وآیه نفس های مامان و بابا

سفری به گرگان

سلام نفسم عسلم خوشگلم  مامانی به قربونت بره عزیز دلم آخر هفته گذشته ما رفتیم گرگان که هم پای دیگ سمنو خاله نرگس باشیم هم یک حال و هوایی عوض کنیم .پسری رو در چند ماهگیش همه دیده بودن و الان که دیگه برای خودش مردی شده بود و قیافه اش کلی تغییر کرده بود باعث تعجب و خوشحالی همگان بود .توی این بین نوه خاله ام هم بود که 5 ماه از امیرعلی کوچیکتر هست و این دو تا با هم کلی شیطنت میکردند البته امیرعلی کلی قلدری میکرد و رادین (نوه خاله ) دیگه از امیرعلی میترسید حتی وقتی که امیرعلی نزدیکش می شد می نشست و گریه میکرد اینو بگم که من اصلا خوشحال نبودم از این موضوع ولی ..........       امیرعلی پای دیگ سمنو ،بچه ام تمام تلاش...
19 بهمن 1392

غذا میخورد پسر

سلام امیرعلی جونم خوشگلم دیروز عصر وقتی که بعد از دوروز نبود بابا اومدیم خونه کلی ذوق داشتی از برگشت بابایی دل توی دلت نبود هی خودت رو لوس میکردی این ور و اون ور می رفتی دست بابا رو میگرفتی و هزار تا کار دیگه ..... منم توی آشپزخونه مشغول آشپزی برای شام و ناهار و غذای مهد پسر .بودم البته وسطاش شما رو بردم حموم یک کم تمیز شدی مامان شدی گلم اما احساس کردم خیلی گشنه شدی به خاطر این همه فعالیت سیب زمینی سرخ کردم و به بابایی دادم که به شما بده یک کاسه ماست هم کنار این سیب زمینی گذاشتم اما چند دقیقه ای نگذشته بود که یکدفعه با ایما و اشاره بابا به سمت حال اومدم و دیدم چنین صحنه هایی رو ......(امیرعلی از وقتی مهد رفته تمام تلاشش رو میکنه برای خ...
15 بهمن 1392

جشن دهه فجر

عزیزم عشقم سلام    مامان به قربون خوشگلیات بره عزیزم جمعه خاله فهیم زنگ زد و گفت که روز شنبه جشن دعوتیم من که خیلی مایل به رفتن نبودم گفتم نه نمیام ولی این تماسها چندین بار تکرار شد حتی روز شنبه وقتی که داشتن میرفتن دوباره زنگ زدن و گفتن بیاین شما هم  بالاخره ما هم با کلی این و ر و اون ور کردن طوری رفتیم که گل پسر خیلی اذیت نشه و حوصله اش سر نره بالاخره ما با دو ساعت تاخیر رسیدیم        با رسیدن به محل جشن و اومدن بابایی جلوی درب سالن سریع گل پسرش رو گرفت و رفت ما هم به دنبالشون بدو .... .پسری که تازه از خواب بیدار شده بود و به جز شیرم چیزی نخورده بود با یک حرکت سریع شروع به خوردن کرد و ماشالله باید به ...
13 بهمن 1392

ماکارونی میخورد پسر

سلام عزیز مامان نفسم عشقم  عزیز طلای مامان از وقتی میره مهد خیلی دوست داره خودش غذاش رو بخوره و وقتی میخواد این اتفاق بیفته من باید حسابی حرص بخورم بلند نشه از جاش غذا رو به لباسامون نزنه و هزار تا چیز دیگه (هر چند که من در این موارد خیلی حرص میخورم ) از اونجایی که بچه ها وقتی میرن خونه مادربزرگا همه چیز بر وفق مرادشون میشه 5 شنبه امیرعلی در خونه مامانیش به هر طوری که دلش میخواست غذا خورد حسابی لذت دنیا رو برد بماند که من از غذا خوردن خودم چیزی متوجه نشدم ولی با همه احوال پسری کلی خوش گذروند به خودش .حالا با هم بریم عکساش رو ببینیم    ...
13 بهمن 1392

گل پسرم ورودت به 17 ماهگی مبارک

عزیز دل مامان سلام خوشگلمی عسلمی و عاشقتم  عزیز مامان به لطف خدا یک ماه گذشت یک ماهی که پر از بالا و پایین بود نشست و برخاست و مریضی . و یک ماه هم از رفتنت به مهد گذشت البته مریضی امیرعلی به مهد بر نمیگشت چون امیرعلی وقتی از کربلا برگشت ضعیف شد و این مریضی از اونجا شروع شد .خداروشکر الان خیلی بهتره و من خداروبابت این موضع خیلی شکر میکنم .  پسرم با بعضی از کلمات منظورش رو به من می فهمونه مثلا برای آب میگه بـ آ  یا اگر چیزی میخواد حتما دستم رو میگیره و میبره چون همش میگم اجازه گرفتی هر چند که خونه مامانی (مامان خودم که میره ) خیلی خوشحاله و هر کاری دلش بخواد میکنه و من در مورد این عملش نمی دونم چیکار کنم . دائما توی کا...
5 بهمن 1392
1